دیشب خواب دیدم مُردم. آن چند ثانیه ای که اسلحه شان زیر گلویم بود، ذره ای تردید نکردم که آخر من کجا؟ یوزی کجا؟ در آن چند ثانیهی طولانی، وقت داشتم به این فکر کنم که واقعا مرگ، چقدر ناگهانی از راه رسید. همه چیز تا لحظاتی دیگر تمام میشود در حالیکه من هنوزمنتظر سوت شروع زندگی بودم. حتی وقت کردم به این فکر کنم که چرا تا حالا اینقدر جدی در موضوع مرگ عمیق نشده بودم. همینجاها بودم که زد. انگار غرق در داستان فیلمی باشی و پیش از آنکه به سرانجام رسد، برق برود. دو گلوله از زیر گردنم وارد شد و تمام.
مرگ چطور بود؟ گرمایی از محل ورود گلوله، مثل پخش شدن رنگ چای در آب جوش، به همان آهستگی و شکوه، از فاصله ی زیر گردن تا مغزتان پیش میرود، تا همهی شما را فرا بگیرد. حداقلش برای من که اینطور اتفاق افتاد.
وقتی کاملا گرم شدم، یکی که من بود، در دنیای خواب مُرد و من وارد دنیای بیدارها شدم.
مرگ چطور بود؟ گرمایی از محل ورود گلوله، مثل پخش شدن رنگ چای در آب جوش، به همان آهستگی و شکوه، از فاصله ی زیر گردن تا مغزتان پیش میرود، تا همهی شما را فرا بگیرد. حداقلش برای من که اینطور اتفاق افتاد.
وقتی کاملا گرم شدم، یکی که من بود، در دنیای خواب مُرد و من وارد دنیای بیدارها شدم.
حالا که بیدار شدم، در کمال شگفتی، به عکس العمل این من که مُرد، فکر میکنم. حتی تا آخرین لحظه نگران بعد از مُردن نبود، تنها نگران بقیه زندگی بود که بدون او نیمه کاره باقی بماند. نمی دانم سرزنشش کنم که برای زندگی نجنگید یا خوشحال باشم که برای آرمانهایش تا آخر جنگید.
آرمانهایش چه بود؟ هنوز هم که به آن فکر میکنم، از خودم و شما خجالت میکشم. من نه برای آزادی، نه برای خدا، نه حقوق بشر، نه دفاع از وطن، که برای پرسپولیس مُردم. یادم رفت این را برایتان بگویم که من بدست حمید درخشان کشته شدم. یکی حمید درخشان، یکی بهروز رهبری فرد. ما، یعنی من و همفکرانم، در یک درگیری مسلحانه گرفتار مافیای درخشان شدیم. به حضور او در پرسپولیس معترض بودیم. مهمات کم آوردیم، بقیه تسلیم شدند. اما من در حالیکه گیر افتاده بودم حاضر نشدم آخرین نارنجکم را تسلیم کنم.
روزنامه های آن دنیا حتما تیتر زدند: "پرسپولیسِ درخشان، بالاخره بُرد." من، به پرسپولیس درخشان باختم. آنهم زندگیم را! بیهودگی از این بیشتر؟ شکست از این تحقیرآمیزتر!؟ به یک نفر اعتراض کنی که بردن بلد نیست، و او همه را بگذارد و فقط تو را ببرد! ای داد! ای داد! تیمی که همه بازی هایش را باخته بود، زندگی من را برد.
احتمالا در دنیای آنها، حالا تورج، هم اتاقی ام، وقتی خبر مردن احمقانه ام را بشنود، تعجب خفیفی بکند و بگوید: «همین دیروز بود که با هم چت کردیم و به استاد راهنمایمان فحش دادیم ها!» تنها خوبی اش این است که از شر آن الاغ بیهمتا، راحت شدم. استاد راهنمایم را میگویم، قاعدتا الان باید مشغول درس دادن به همکلاسیهای سابقم باشد.
برق رفت اما انگار فیلم آنها بدون من ادامه دارد.