۱۳۹۳ اسفند ۱۵, جمعه

6.

دیشب خواب دیدم مُردم. آن چند ثانیه ای که اسلحه شان زیر گلویم بود، ذره ای تردید نکردم که آخر من کجا؟ یوزی کجا؟ در آن چند ثانیه‌ی طولانی، وقت داشتم به این فکر کنم که واقعا مرگ، چقدر ناگهانی از راه رسید. همه چیز تا لحظاتی دیگر تمام میشود در حالیکه من هنوزمنتظر سوت شروع زندگی بودم. حتی وقت کردم به این فکر کنم که چرا تا حالا اینقدر جدی در موضوع مرگ عمیق نشده بودم. همینجاها بودم که زد. انگار غرق در داستان فیلمی باشی و پیش از آنکه به سرانجام رسد، برق برود. دو گلوله از زیر گردنم وارد شد و تمام.
مرگ چطور بود؟ گرمایی از محل ورود گلوله، مثل پخش شدن رنگ چای در آب جوش، به همان آهستگی و شکوه، از فاصله ی زیر گردن تا مغزتان پیش میرود، تا همه‌ی شما را فرا بگیرد. حداقلش برای من که اینطور اتفاق افتاد.
وقتی کاملا گرم شدم، یکی که من بود، در دنیای خواب مُرد و من وارد دنیای بیدارها شدم.

حالا که بیدار شدم، در کمال شگفتی، به عکس العمل این من که مُرد، فکر میکنم. حتی تا آخرین لحظه نگران بعد از مُردن نبود، تنها نگران بقیه زندگی بود که بدون او نیمه کاره باقی بماند. نمی دانم سرزنشش کنم که برای زندگی نجنگید یا خوشحال باشم که برای آرمانهایش تا آخر جنگید.
آرمانهایش چه بود؟ هنوز هم که به آن فکر میکنم، از خودم و شما خجالت میکشم. من نه برای آزادی، نه برای خدا، نه حقوق بشر، نه دفاع از وطن، که برای پرسپولیس مُردم. یادم رفت این را برایتان بگویم که من بدست حمید درخشان کشته شدم. یکی حمید درخشان، یکی بهروز رهبری فرد. ما، یعنی من و همفکرانم، در یک درگیری مسلحانه گرفتار مافیای درخشان شدیم. به حضور او در پرسپولیس معترض بودیم. مهمات کم آوردیم، بقیه تسلیم شدند. اما من در حالیکه گیر افتاده بودم حاضر نشدم آخرین نارنجکم را تسلیم کنم.

روزنامه های آن دنیا حتما تیتر زدند: "پرسپولیسِ درخشان، بالاخره بُرد." من، به پرسپولیس درخشان باختم. آنهم زندگیم را! بیهودگی از این بیشتر؟ شکست از این تحقیرآمیزتر!؟ به یک نفر اعتراض کنی که بردن بلد نیست، و او همه را بگذارد و فقط تو را ببرد! ای داد! ای داد! تیمی که همه بازی هایش را باخته بود، زندگی من را برد.
احتمالا در دنیای آنها، حالا تورج، هم اتاقی ام، وقتی خبر مردن احمقانه ام را بشنود، تعجب خفیفی بکند و بگوید: «همین دیروز بود که با هم چت کردیم و به استاد راهنمایمان فحش دادیم ها!» تنها خوبی اش این است که از شر آن الاغ بی‌همتا، راحت شدم. استاد راهنمایم را میگویم، قاعدتا الان باید مشغول درس دادن به همکلاسیهای سابقم باشد.
برق رفت اما انگار فیلم آنها بدون من ادامه دارد.

5.

یک جایی در عقاید یک دلقک، هانس از یافتن معشوق نومید می‌شود، همه‌ی تیرهایی که برای پیدا کردن یارِ سفرکرده انداخته، به سنگ خورده اند، همه‌ی کسانی که روزی یار می انگاشته، تنهایش گذاشته اند. تن‌ها شده، تنهای تنهای تنها.
وصف این تنهایی و لحظه‌ی دل کندن از معشوق کار من نیست، خود "هاینریش بل" باید برایتان تعریف کند. غرض آنکه، لحظه ای هست که باید یار را رها کنید، برخیزید، در سرمای زمستان گوشه ای را پیدا کنید، گیتار بزنید، فقط به امید آنکه پولی از عابری، اندکی بیشتر، زنده نگه‌تان بدارد.

خب حالا ناامید نشید. شوخی کردم! برگردید، برگردید. اتفاقا یک کتابی هم هست به نام پیرمرد و دریا؛ پیرمردی پس از سالها، شاه ماهی زندگیش را به قلاب انداخته؛ ماهی، پیرمرد و قایق را به دل اقیانوس می‌کشد، پیرمرد تسلیم نمی‌شود، ماهی به عمق اقیانوس شنا می‌کند، پیرمرد باز هم تسلیم نمیشود، ماهی جان میدهد و کوسه ها به جسدش حمله میکنند، پیرمرد اما، باز هم ایستادگی می کند تا شکارش را به ساحل برساند. پیرمرد یارش، شکارش، هدفش، رویایش، هرچیز که اسمش را می‌گذارید، رها نمیکند.

دنبال شاه ماهی زندگیتان بروید تا اقیانوس، تا آخر، تا "تن رسد به جانان"!