۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

2 .

در دوران دانشجویی، بارها و بارها پیش آمده بود که آنقدر فشار روانی داشتم، که تنها می خواستم، دنیا سر جایش بماند و من دیگر سر جایم نباشم! چیزی پیدا شود که من را، از آن لحظه جدا کند!
چیزی اگر دم دستم بود، حتما امتحان می کردم و شاید الان یک عملی یا الکلی بودم!
اگرچه آن لحظات تلخ، دیگر ته نشین شده اند و من بیشتر حسرت روزهای خوب دانشگاه را می خورم! اما یک چیز را مطمئنم! و آن اینکه زمان، خود، پادزهر زمان است! بگذارید بگذرد! آنوقت، آن لحظه سر جایش مانده و شما، از جایی دیگر، تنها نگاهش می کنید!

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

1 .



از سر بیکاری تنها چراغ سبز جیمیلم را زدم. بازرس نقشه هایم بود. وقتی یک دوره آموزشی رفته بودم، آنجا با او آشنا شدم و آدرس ایمیلش را گرفتم. بعد از آن، چند بار سوالاتم را ایمیل کردم. بعدا که پرروتر شده بودم، چت می کردم. و حالا که سوالی هم نداشتم، برای پر کردن وقتم با او گپ می زدم. دقیق نمی دانم چند سال دارد، اما چهره اش می گوید 50 را باید داشته باشد، آدم خوبی ست، بهتر بگویم، آدم خیلی خوبی است. جزء تاپ تن زندگی من قرار گرفته. از آن مهندس ها که توی یک اداره فرسوده شده اند، نیست. سواد دارد و با آن سنش، شور و جوانی! و به شدت آپدیت! از همینکه با این سنش، با من چت می کند معلوم نیست؟
آن اوایل هر وقت سوالی برایم پیش می آمد، زود جیمیلم را لاگ این می کردم و مهندس هم که طبق معمول آنلاین بود، آنقدر شیرین مباحث فنی را برایم توضیح می داد که من مکالماتمان را در یک فایل ورد کپی می کردم که داشته باشمشان. هیچ استادی به این خوبی نداشتم که اینچنین شوق یاد گرفتن را در آدم زنده کند.
***
امشب یک ماهی میشد که دیگر به آن شرکت لعنتی نمی رفتم. دیگر سوالی نداشتم که به بهانه اش با مهندس چت کنم. پس همینطوری و الکی سلام کردم، پرسیدم این مدت که من آویزونش نبودم خوش گذشته، گفت نه! مشکلات بیشتری داشته!  به زبان خودش که هنگام چت،  فارسی و انگلیسی را با هم قاطی می کند، مامی اش مریض بوده و به هاسپیتال رفته، و دیگر برنگشته! گفت که با مادرش زندگی میکرده! و حالا تنها شده!
چه باید می گفتم، زبانم بند آمده بود و فقط برایش نوشتم که متاسفم و روح مادرش شاد باشد. برایش گفتم که بلد نیستم حرف بزنم. او هم گفت آنچه باید می گفتم، گفتم و کافیست. از اوضاعم پرسید. توضیح دادم و از شرکت، که بخشی از پولم را گرفتم گفتم و خانه نشینی و اینکه با دوستانم سوژه برای گپ زدن کم آوردیم. حرفهایمان که تمام شد یکبار دیگر به او تسلیت گفتم و یادآوری کردم که مرد خوبی ست، شاید برای آنکه بگویم معتقدم مادرش از او راضی است و نباید نگران باشد.
دوباره مکالماتمان را خواندم، احساس عذاب وجدان سختی داشتم، پیرمرد این وقت شب و با این غم بزرگ تنها بود، اما من احمقانه از خودم و روزمرگی های بیهوده ام برایش گفته بودم، به جای آنکه بگذارم او سفره دلش را برایم باز کند و از مادرش بگوید.